ماجراهای یک خواهر و برادر
ما دی ماه امسال رفتیم چابهار، شبش 4 - 5 تا قلاب درست کردیم برای فردا؛ صبح اول وقت با قلاب ها رفتیم دریا بزرگ. من و آتنا چند بار قلاب انداختیم ولی هیچ ماهی ای به قلاب ما نیفتاد. ماهی ها خیلی زرنگ بودند طعمه ی ما را می خوردند و تا ما می خواستیم بکشیمشون بالا فرار می کردند. یه آقای کنار ما بود، به ما یاد داد که کجا قلابمون رو بندازیم و کجا نندازیم. خودش هر بار که قلاب را می انداخت یه ماهی می گرفت ولی ما نه! دیگه داشتیم ناامید می شدیم که یه چیزی به قلابمون گیر کرد و قلاب را کشید من و آتنا قلاب را گرفتیم ولی نمی شد. آتنا گفت: بابا! بابا! بابا مون هم فوراً اومد کمکمون مثل (چغندر پربرکت) و قلاب را کشید بالا از خوشحالی نمی دونی چه حالی داشتیم جیغ کشیدیم و بالا و پایین می پریدیم یه ماهی بزرگ و دراز. (که تقریباً هم قد آتنا بود). وقتی که ماهی را گرفتیم می خواستیم زودتر بریم خونه و ماهی را کباب کنیم و بخوریم که بابام گفت: این ماهی که گرفتیم مارماهیه و خوردنی نیست و اسم اصلی اون هم مارماهی پلنگی است؛ به خاطر طرح پوستش. اون موقع بود که بقیه ی گردشگرها که اون جا بودند دور ما جمع شدند و از ما در مورد شکارمون سوال می پرسیدند و ازش عکس می گرفتند که پدرم براشون توضیح می داد. (بابام هم چقدر اطلاعات داره ها!) من تو خیال خودم فکر می کردم که یه استاد ماهی گیر شدم، که توی جهان شهرت پیدا کرده !. ولی برعکس باید پیش اون ماهی گیرای می رفتند که ده یا بیست ماهی ( طوطی ماهی، کد دم زرد، شمشیر ماهی ) گرفته بودند، ولی انگار مار ماهی ما جذابیت بیشتری داشت. ساحل زیبا و آرامش بخش چابهار این هم شکار مارماهی ما
Design By : Pichak |